از میان گنجینة جنگلهای بیهمتا و دیرسال «گلستان» در البرز شرقی گذشتهایم و به قصد عبور از گردنة «خوشییلاق» به سوی «آزادشهر» حرکت میکنیم. پس از عبور از آزادشهر به بخش «چشمهساران» این شهر میرسیم، راه پرپیچوخم میشود، اطرافمان کوههای بلند مخملپوشی چشمانمان را به نرمی مینوازند، از لبة دره سرک میکشیم، قطعههای برنجکاری شدة سبز روشن که طبقهطبقه روی هم تا بالا آمدهاند.
از آزادشهر هنوز بیشتر از20 کیلومتر دور نشدهایم و هنوز مبهوت منظرههای اطرافمان هستیم که تابلوی «وطن» را در برابرمان میبینیم. از روی پلی عبور میکنیم. در جادهای آسفالته راهمان را ادامه میدهیم، آسفالت چنان تازه است که تردید میکنیم شاید اولین مسافرهایی هستیم که با خودرو از این مسیر پرپیچوخم، که هیچ تابلو و خطکشی هم ندارد، عبور میکنیم.
جاده از یک طرف به کوه تکیه کرده و در آن سو درهای بسیار عمیق دارد. حدود 20 کیلومتر هم این جاده را ادامه میدهیم، این جاده تا حدود 1500 متری سطح دریا بالا میرود تا به مدخل روستا میرسیم، کوچههای روستا سنگفرش پاکیزة زیبایی دارد. چه آرامشی دارد این روستای تنهای یله داده به جنگلهای بکر. روستا در انتهای راه و پس از آن جنگل... دره ... و کوه...ناگهان حس میکنی وارد روستایی از داستانهای کودکیات شدهای...
از همان روستاهایی که آدمهایش پاکیزهتن و پاکیزهجان بودهاند؛ از همان روستاهایی که مردمش خانههای کوچکی داشتند و دلهایی به وسعت دریا؛ همان روستاهایی که انسان و حیوان و طبیعت و درخت در آشتی همیشگی و مهرآمیز همیشه با هم زندگی میکنند.
در همین فکرها میچرخی که به ابتدای کوچهای سراشیبی میرسی، میایستی، پیاده میشوی و هنوز دوروبرت را خوب نگاه نکردی که فاطمه، زن توانا و پرمهر روستا، آغوش به رویت میگشاید، در آغوشش میگیری و حس میکنی زندگی در وجودت جاری میشود. روستا از آن بلندا، از هر سویی به درهای سبز و مخملین دید دارد، بالای روستا با پیادهروی سبکی به میان جنگلهای بالای آزادشهر میرود، غروب و صبحها مه و ابر حتی در میانة تابستان روستا را در بر میگیرد و عطش را از جانمان میگیرد.
روستا خلوت و آرام است، فارغ از هیاهوی شهر و فارغ از همة آلودگیهای شهری، پیرمرد صبح گاوش را میدوشد، بچهها بیخیال و شاد دنبال جوجهها میدوند و شادمانه میخندند؛ زن هر روز به تمام خانههای روستا سر میزند و احوال میپرسد و باز هم میرسد «چکدرمه» خوشمزهای برای ما بپزد، پیرمرد اسب کهری دارد که هر غروب آن را به دشت میبرد و میگرداند... میزبانهایی تمامعیارند: پرمهر و از خودگذشته و گرم. تلاش میکنیم مهمان قدرشناسی باشیم.
چند روز زندگی با این خانواده در روستای وطن مثل رؤیا بود، کاش بماند این رؤیا.